كفن را كه از صورتم كنار زدند نوري به چهره‌ام خورد

خاطره از : ح . م



يك نفر با صداي بلند مي‌گويد : " شهداي خراسان فلان قسمت ، شهداي تهران فلان قسمت… تا گفت شهداي مازندران احساس كردم كه اين نام چقدر براي من آشناست.. " وقتي كفن را از صورتم كنار زدند نوري به چهره‌ام خورد و چشمانم باز شد.
هميشه فكر مي كردم كه ميان كشته شدن با شهادت چقدر تفاوت وجود دارد ! تفاوتي كه يكي را در حد فاني شدن پايين مي‌آورد و ديگري را در حد ملكوت بالا مي‌برد. شهيد در هاله‌اي از نور و معنويت با نثار خون خود، به جامعه حيات مي‌بخشد. خون شهيد با ريخته شدن از بين نمي‌رود بلكه جريان جديدي پيدا مي‌كند و با اين جريان است كه عده‌اي ديگر پيدا مي‌شوند و سلاح او را بدست مي‌گيرند و حركت مي‌كنند. هر كشته‌اي مصيبتي به خانواده‌اش وارد مي‌كند كه قابل جبران نيست اما فقدان شهيد از يكطرف مصيبتي است جانكاه و از طرف ديگر بشارت و مژده‌اي است كه درد بازماندگان را تسكين مي‌دهد به حدي كه ديگران به خانواده‌اش تبريك مي‌گويند.
همچنين كشته شدنها زمان بخصوصي ندارد، هر اتفاق و تصادف ناگهاني مي‌تواند فاجعه‌اي بيافريند ولي شهادت زمان دارد، ميوه شهادت در فصل خود مي‌رسد و چيده مي‌شود. جبهه رفته‌ها را شهدايي برايم تعريف كرده‌اند كه قبل از عمليات زمان شهادت خود را گفته‌اند حتي بعضي از آنها نحوه شهادت خود را نيز توصيف كرده‌اند. افرادي كه نزديك شدن زمان شهادتشان خود را گفته‌اند. حتي بعضي از آنها نحوه شهادت خودرا نيز توصيف كرده‌اند. افرادي كه با نزديك شدن زمان شهادتشان نور خاصي در چهره‌اشان هويدا مي‌شد بطوريكه همرزمانشان آنها را با عنوان شهداي آينده مي‌شناختند. اگر احياناً فردي هم پيدا مي‌شد كه بنا به مصالحي هنوز فصل شهادتش فرا نرسيده بود اگر از آسمان گلوله و آتش بر سرش مي‌باريد از اين فيض محروم مي‌شد. خاطره‌اي كه در زير مي‌خوانيد از بسيجي جانباز جعفر خسروي است، در مورد يكي از همرزمانش بنام مهدي رحيمي كه دوبار به فيض شهادت مي‌رسد. بار اول شهادت قبل از موعد است كه مسير شهادت را ناقص طي مي‌كند و بار دوم نيز نهايتاً به لقاء ا… مي‌رسد.
" رابطه من با شهيد " مهدي رحيمي " خيلي نزديك و صميمانه بود. يادم هست در اوايل جنگ وقتي كه تازه به جبهه رفته بوديم به من مي‌گفت : " جعفر! يه چيزي به تو مي‌گم كه اول كار بدوني، در هر عمليات به رمز آن عميات خوب توجه كن و ببين كه آن عمليات با نام كدام امام معصوم (علیه السّلام) آغاز مي‌شود و فكر كن آن بزرگوار از چه ناحيه بدن ضربه خورده و به شهادت رسيده‌اند، اگر به اين مسئله خوب دقت كني متوجه مي‌شوي كه بيشتر شهدا و مجروحين آن عمليات از همان ناحيه اي تير و تركش خورده و به شهادت رسيده و يا مجروح مي‌شوند كه همان امام يا معصوم دچارش شده. ولي بعد از عميات والفجر 6 ، خاطراتي را براي من نقل كرد و ضمن آن به من گفت :
" جعفر! تا زنده‌ام اين ماجرا را براي كسي روايت نكن. بعد از شهادت من، ديگر خودت مي‌داني ، دوست داري بگو، دوست نداري نگو … " و امروز من احساس مي‌كنم در مقابل اين جوانان و كساني كه مي‌خواهند نسل جنگ را بشناسند و پيام آنها را بدانند مسؤلم و بايد مسائلي را كه ديده‌ام و يا شنيده‌ام براي آنها نقل كنم. شهيد مهدي رحيمي ميگفت :
" در عمليات والفجر 6 ، وقتي عمليات با نام مبارك سقاي تشنه لبان كربلا حضرت ابوالفضل العباس (ع) آغاز شد، حركت خودرا به سمت مواضع دشمن آغاز كرديم. هنوز چيزي از شروع عمليات نگذشته بود كه دو گلوله به دست چپ من اصابت كرد. اما من توجهي به ‌آن نكردم و به پيشروي خود ادامه دادم . بعد از مدت كوتاهي دوباره از ناحيه كتف چپ مجروح شدم و يك گلوله كاليبر به كتفم اصابت كرد و مرا روي زمين انداخت. چند لحظه گذشت. خيلي تشنه‌ام بود. گفتم : " خدايا ! آب ندارم ، چه كنم؟ " بعد با گفتن يك يا حسين از جايم بلند شدم و به طرف دشمن حركت كردم. هنوز چند قدمي نرفته بودم كه يك گلوله تانك در فاصله چند متري من به زمين اصابت كرد. در يك لحظه احساس كردم در آسمانها دور مي‌زنم و ديري نپائيد كه به زمين افتادم و ديگر چيزي نفهميدم. وقتي به خودم آمدم ديدم كه در جاي سرسبز و خرمي قرار دارم . تا بحال چنين منظره‌هاي زيبا و قشنگي نديده بودم. به اطرافم خوب نگاه كردم. ديدم چند نفر با لباس‌هاي تر و تميز دور هم جمع هستند و جشن و سرور برپا كرده‌اند و براي آنها طبق طبق غذا مي‌آورند و آنها هم مي‌گويند و مي‌خندند و از آن غذاها مي‌خورند. هر چه در بين آنها مي‌گشتم چيزي نمي‌ديدم. گويا غذاهايي كه آنها مي‌خوردند هسته و پس مانده‌اي نداشت و هر چه مي‌خوردند تمام مي‌شد، يك لحظه به ذهنم آمد كه غذاي بهشتي اصلاً هسته و پس مانده‌اي ندارد با خودم گفتم :
" نكند اينجا بهشت باشد؟ اگر اينجا بهشت است پس بايد بگردم و دوستاني را كه به شهادت رسيده‌اند پيدا كنم. "
خيلي گشتم تا اينكه يك سري از بچه‌هايي كه شهيد شده بودند را پيدا كردم، با خنده رفتم پيش آنها و به آنها سلام كردم. آنها نيز خنديدند و با نيم نگاهي به من گفتند : " چرا زود آمدي مهدي؟ الان بايد بروي. چون جايي براي تو نيست. اصلاً ناراحت نباش ما جايت را نگه مي‌داريم تا برگردي. " من به آنها گفتم : " حال كه آمده‌ام، بگذاريد يك مقدار از اين غذاها بخورم. " ولي آنها در جواب گفتند : " الان براي تو غذا نيست.! " همين طور كه در حال بگو، مگو با آنها بودم يك لحظه احساس كردم يك نفر به من لگد مي‌زند و آن زماني بود كه من برگشتم به اين دنياي فاني ديدم دو نفر با هم صحبت مي‌كند. اولي مي گفت : " اين شهيده " دومي مي‌گفت : " نه! او زنده است. " اولي دوباره گفت : " به زخم او ضربه مي‌زنيم اگر زنده باشد تكان مي‌خورد. " او با پا ضربه اي به زخم‌هاي من وارد كرد.
اما من هر كاري مي‌كردم آنها به من توجهي نمي‌كردند. هر چه هم داد مي‌زدم؛ من زنده هستم و دستم را تكان مي‌دادم، انگار كه آنها مرا نمي‌بينند و همينطور با هم صحبت مي‌كردند: " ديدي تكان نخورد شهيد است. " " پس برويم سراغ ديگران و زخمي‌ها را پيدا كنيم. " چند لحظه بعد عده‌اي كه مشغول جمع‌آوري شهداء بودند از راه رسيدند و مرا هم در كنار بقيه شهدا داخل تويوتا گذاشتند و حركت كردند. بعد از حركت تويوتا باز هم رفتم در همان حال و هواي بهشت. لحظاتي گذشت يك مرتبه شنيدم يك نفر با صداي بلند مي‌گويد : " شهداي خراسان فلان قسمت ، شهداي تهران فلان قسمت… تا گفت شهداي مازندران احساس كردم كه اين نام چقدر براي من آشناست اينجا بودكه فهميدم در دنياي فاني و در ستاد معراج هستم ديدم كه آنجا چند نفر مشغول شمردن هستند. با توجه به كارت گفت : " شهيد مهدي رحيمي ، فرزند عيسي، اعزامي از بابلسر " با شنيدن اين جملات خنده‌ام گرفت و به خودم گفتم : " مگر من شهيد شده‌ام !؟ پس چرا آنها مي‌گفتند تو زود آمدي؟
جالب است اينها مي‌گويند شهيد مهدي رحيمي. " وقتي كفن را از صورتم كنار زدند نوري به چهره‌ام خورد و چشمانم باز شد، با نگاه به آنها فهماندم كه شهيد نشده‌ام و بايد مرا بيمارستان ببرند. آن شخص با ديدن اين صحنه چندقدمي آن طرف‌تر و با دوشتانش مشغول صحبت شد. بعد از اين اتفاق من احساس كردم كه لبم تكان مي‌خورد و مي‌توانم حرف بزنم اما بعد از چند لحظه از هوش رفتم و ديگر چيزي نفهميدم. بعد از مدتي كه بهوش آمدم. ديدم روي تخت بيمارستان قرار دارم. دكترها و پرستارها، اطراف من حلقه زده و مي‌گويند : " شهيد به هوش آمد، بياييد با شهيد صحبت كنيد؟ " من گفتم كه چرا مي‌گوييد شهيد به هوش آمد مگر من شهيد شده بودم … ؟
بعد از قضيه شهادت مهدي و به هوش آمدن او در ستاد معراج، ديگر يك جاي سالم در بدن اونبود. تمام بدنش پر بود از تركش‌هاي ريز و درشت. به حدي اين تركش‌ها زياد بود كه بعضي وقتها بدنش به خارش مي‌افتاد و او بي اختيار بدنش را به گونه‌اي مي‌خاراند كه از زير ناخن‌هايش تركش‌هايي به اندازه يك نخود بيرون مي‌آمد. يك تركش هم در چشم او بود كه ما مي‌توانستيم براحتي آن را ببينيم ولي دكتر نمي‌توانستند آن را بيرون بياورند. پرده گوشش هم پاره شده بود و دائماً از آن چرك بيرون مي‌آمد بطوريكه او هميشه دو گوشش پنبه مي‌گذاشت، خلاصه اينكه مهدي بعد از آن قضيه، درد و رنج زيادي را متحمل شد ولي در اين باره حرفي نمي‌زد.
منبع:http://www.farsnews.net